از این که زهرارو تا این حد ناراحت کردم واقعا از خودم ناراحتم
الان که همه چیو اماده کردم نیست...
به این فک میکنم که به زهرا با اس گفتم می خوام پاییز بیام خواستگاریت
اما خبر نداشتم ازم تا این حد ناراحته
اصلا نه می تونم درس بخونم نه کار
الانم که یه کاره دیگه پیشنهاد شده موندم آخه اصلا باورم نمیشه
چرا زهرا تا این حد ازم ناراحته
با اینکه چندتا کار انجام میدم با این کار هم میشه چندین تا
اما چه فایده تنها گلت درک نکنه
ندونه همه ی این کارا همه ی این زحمت انداختنها
فقط به خاطره عشقی بود که داشتم بهش
یه چیزی درونمو میسوزونه نتونستم به زهرا بگم شاید این دلیلی بود که
زهرا با اینکه بهم فوش میداد بازم دوسش داشتم
اما تا کی خدا؟ تا کجا؟
شاید به زهرا گفتم چرا تا این حد پاش موندم و این همه سختی کشیدم
می تونستم همون جا بهترین نقطه شهر زندگی کنم یه ماشینم بخرم عین خیالمم نباشه
من حاظر بودم زهرا هر جا بگه باهاش زندگی کنم
اما اتفاقات باعث شد از من زده بشه
اتفاقاتی که به تهش نگاه کنی بی مورد هستن
زهرا بهم گفت باباش انقد کار داره به من فک نمیکنه اصلا, منم رفتم پرسیدم
اما اینطور نبود حتی بهم گفتن اگه خواستگاری زهرا بری
پدرش با ما چون 100%راضیه باورم نشد اما حرفاشونو وقتی شنیدم
دیدم راست میگن ولی الان که هیچی همه چی آماده بود حتی پدر زهرا
ولی زهرا خیلی خیلی ازم ناراحته
کلی سر نماز دعاش میکنم
با براش تقدیمتZ

نظرات شما عزیزان: